Friday, November 19, 2010

مهندس بهتر است یا مدیر

مردی که سوار بر بالن در آسمان در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
ببخشید آقا؛ من قرار مهمی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین:
بله، شما در ارتفاع حدوداً ۷ متری در طول جغرافیایی "۱٨ '۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱ '۲۱ ۳۷ هستید.

مرد بالن سوار:
شما باید مهندس باشید.

مرد روی زمین:
بله، از کجا فهمیدید؟

مرد بالن سوار:
چون اطلاعاتی که شما به من دادید گرچه کاملا دقیق بود ولی به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین:
شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار:
بله، از کجا فهمیدید؟

مرد روی زمین:
چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید.
قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آنرا دیگران بپذیرند.
پس اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

حکایت آرش کمانگیر

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم…
به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان.
به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كمانش دلش بود و تيرش عشق...
به آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري.
اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
به آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان...
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره و تيري انداخت تيري كه هزاران سال است مي رود...
هيچ كس اما نمي داند كه اگر به‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!

 مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نيست و مرد کوچک تکبر دارد ولي وقار ندارد
کنفوسيوس

حــکــیــم عـــمـــر خـــیـــام

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است / رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
/ گردی و نسیمی و غباری و دمی است

حکایت شیری که عاشق آهو شد

شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.

دنبال خدا نگرد

به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست

او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آيي

دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند

خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟

حــکــیــم عـــمـــر خـــیـــام

چون بلبل مست راه در بستان یافت / روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
/ دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

روش شناختن شیطان

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

Tuesday, November 9, 2010

شکایت متقابل اپل از موتورولا به دلیل نقض حقوق اختراع

کمپانی اپل با مطرح نمودن دو دعوی قانونی علیه کمپانی موتورولا در دادگاه ناحیه ای غرب ویسکانزین مدعی گشت که گوشی های هوشمند موتورولا و نرم افزار های بکار گرفته شده در این گوشی ها 6 حق اختراع ثبت شده توسط اپل را نقض می نماید.
این ادعا در شرایطی مطرح می شود که کمپانی موتورولا نیز چند هفته قبل در سه شکایت مختلف که در دادگاه های ناحیه ای ایلینویز و فلوریدا و در کمیسیون تجارت بین المللی آمریکا مطرح نمود اپل را متهم به نقض 18 حق اختراع موتورولا کرده بود. در این شکایات محصولات آیفون، آی پد، آی پاد تاچ و برخی از انواع کامپیوترهای Mac ناقض حقوق اختراع موتورولا معرفی شده بودند.
کمپانی مایکروسافت نیز به تازگی در شکایتی علیه موتورولا این کمپانی را به نقض حقوق اختراع مایکروسافت متهم نموده بود (به اینجا مراجعه نمائید.)
اکثر حق اختراع هایی که اپل مدعی نقض شدن آن است در ارتباط با فناوری چند لمسی و دیگر فناوری های بکار گرفته شده در گوشی های هوشمند موتورولا -- به ویژه گوشی های مبتنی بر سیستم عامل اندروید -- است.
به تازگی تیم کوک مدیر عملیاتی اپل در کنفرانس مالی این شرکت اظهار نموده بود که «ما رقابت را تا جایی که مالکیت معنوی ما را نقض نکنند دوست داریم. اما اگر چنین کردند ما به تعقیب [قانونی] آنها می پردازیم.»
Apple vs Motorola
تصویر بالا: اپل در روز 29 اکتبر 2010 (7 آبان 1389) شکایت خود علیه موتورولا را تسلیم دادگاه نمود
اپل که با تولید 14.1 میلیون گوشی آیفون در سه ماهه گذشته میلادی به تازگی به جمع 5 کمپانی برتر تولید کننده گوشی موبایل (از نظر تعداد فروش گوشی) پیوسته است (به اینجا مراجعه نمائید) خود را در رقابت تنگاتنگی با دیگر تولید کنندگان گوشی های هوشمند خصوصاً تولید کنندگانی که از سیستم عامل اندروید گوگل بهره می برند می بیند و همواره مدعی بوده است که این تولید کنندگان ابداعات و نوآوری های اپل را بدون کسب اجازه و پرداخت حقوق قانونی مربوطه در گوشی های خود بکار برده اند.
البته با توجه به آنکه در مقابل کهنه کارهایی نظیر نوکیا و موتورولا، اپل را می توان یک تازه وارد در دنیای تلفن همراه به شمار آورد بدیهیست که حقوق اختراع پایه ای این صنعت خصوصاً حقوق اختراع مرتبط با فناوری های مخابراتی در دست قدیمی های این میدان باشد و این قدیمی ها شاید برای تبادل پایاپای حقوق اختراع خود با نوآوری های جدید اپل و حتی شاید برای گرفتن چیزی بیش از تبادل پایاپای حقوق اختراع، در شکایت علیه این کمپانی پیش دستی کنند (برای مثال به شکایت نوکیا علیه اپل مراجعه نمائید - این شکایت و شکایت متقابل اپل علیه نوکیا مراحل قانونی خود را می گذراند.)

انویدیا وعده سریع ترین GPU تحت DirectX11 در دنیا را داد

هیچ کس از این که بشنود، انویدیا قصد ارائه نسل بعدی پردازنده های گرافیکی را دارد؛ شکّه نخواهد شد. اگر انویدیا بگوید که این نسل سریع تر از هر چیزی است که تا کنون وجود داشته؛ عده ای حدس می زنند که کارت گرافیک های این نسل، یکی از جالب ترین و کم صدا ترین محصولات این کمپانی خواهند بود. اما با تمام این احوال؛ باز هم کسی تعجب نخواهد کرد. چون این تغییر و تحول ها دیگر عادی شده اند.

با اولین سری از شایعاتی که در باره نسل بعدی کارت های گرافیکی شرکت انویدیا به گوش رسید؛ خیلی از افراد تقریبا مطمئن شدند که کارت گرافیکی بعدی GeForce GTX 580 نام می گیرد. اگر چه این شایعه فعلا رد یا تایید نشده است اما خبر هایی از کارت جدید به گوش می رسد.

انویدیا اول از همه یک سیستم خنک کننده جدید را معرفی کرده است. در سیستم جدید از آب هم استفاده شده.( البته طبیعتا در این سیستم از فن نیز استفاده می شود ) به این صورت که: آب در لوله ای مسی که درون کیس کارت گرافیک قرار دارد؛ به گردش در می آید و بعد از آن با گردش به دور هیت سینک، آب گرم شده و هیت سینک خنک می شود و به این ترتیب این سیستم به دور کردن بیشتر گرما از هیت سینک و البته پردازنده گرافیکی، کمک می کند. وقتی آب خنک شد دوباره به هیت سینک باز می گردد و این فرایند تکرار می شود. با توجه به ادعای انویدیا، نتیجه این گونه خواهد بود که: صدای این نسل از فن ها، 7 دسی بل کم تر از صدای فن GTX 480 خواهد بود. همچنین طبیعی است که دما هم پایین تر باشد.

در کنار این معرفی، تام پیترسن از انویدیا؛ یک دمو از Call Of Duty : Black Ops نشان داد که توسط کارت قدرتمند بعدی این شرکت پردازش می شد. این دمو همچنین، اولین نمایش عمومی از "گیم پلی" این بازی بود. امیدوار کننده تر این که انویدیا وعده داده که اولین نمایش عمومی از کارت بعدیش را هم به زودی برگزار کند. پس ما هم منتظر معرفی این کارت ها می مانیم.

شما چه حدس هایی در باره نسل بعدی کارت های انویدیا می زنید؟ نظر خود را با ما در میان بگزارید.

منبع : Engadget

Tuesday, September 14, 2010

SMS | اس ام اس |


صدای قلب نیست ..
صدای پای توست که شب ها در سیـــــ ــنه ام میدوی ..
کافیست کمی خسته شوی
کافیست بایستی ..
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
این سخن در آسمان باید نوشت:
با تو در دوزخ مداوم
بی تو هرگز در بهشت…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ای عشق کجاست دیده ی دیدن تو
در باور کیست حس فهمیدن تو
عمری طلبیدیم و نشد قسمت ما
یک لحظه مجال دست بوسیدن تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر
به یادت نمی‌آیم،
دلیل ِ فراموشی تو نیست؛
من،
ترس از ارتفاع دارم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آمدن را
از باد و باران بیاموز
رفتن را
از دل ِ من.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زغال اسفندتم رفیق ! میسوزم تا چشم نخوری !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نمی گذاشتم به آسانی دلم را ببری
اگر می دانستم بعد از تو زندگی کردن چقدر دل می خواهد !!؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تابستان که میشود دلم شور میزند
……
نکند طعم گیلاس های بازار مرا از خاطرت ببرد!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دختری را می شناسم که هر شب برای ستاره ها شعر می خواند و آنها به او زبان آسمانی می آمخوزند.
روزی پرسیدم: دیشب چه واژه ای آموختی؟
شرمنده نگاهم کرد و چشمک زد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سردم است…
و دیگر “دوستت دارم” تو هم گرمم نمی کند…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقت شدم!
از کجا باید می‌فهمیدم مسافری؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دوستت داشتم
چنان که کودکان ِ دبستانی
زنگ ورزش را
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگه ۱ روز ۱ شاپرک / تو خونتون کشید سرک
یه خرده یاد من بیفت / نگو ولش کن به درک !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگه امشب خیس شدی نترس، جیش نکردی!
من برات یه دریا بوس فرستادم !!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زود باش از قلبت یک کپی بگیر، چون می خوام اصلشو بدزدم !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نامه‎ ای‎ از من‎ اگر‎ سویت‎ نمی‎ آید‎ نرنج
هر چه‎ را من‎ می نویسم‎ اشک‎ پاکش‎ می کند . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
رو خراب ترین خرابه ی تخت جمشید می نویسم:
“خرابتم رفیق!”
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با تو همیشه ، بی تو نمی شه !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
قلب من جایگاه رفیقی است که شقایق ها حسرت آن را می خورند . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نرم افزار عشقت توی قلبم نصب شده.
می خواهم “آپ دیتش” کنم. لطفاْ گوشیتو بذاز رو قلبت !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یه سکه رو بنداز بالا
اگر شیر اومد، دوستت دارم
اگر خط اومد، شک نکن دوستت دارم !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دانى که چه ها چه ها چه ها می خواهم؟ / وصل تو من بى سر و پا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ / یعنى که تو را تو را تو را می خواهم . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گر تو یارم نشوی آخر خرداد من است / فکر بی تو شدنم دشمن بنیاد من است
تا زمانی که تو شیرینی و دوری ز دلم / رنگ خون بر جگر این دل فرهاد من است . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من از آن می ترسم که دوست داشتن را مثل مسواک زدن بچه به من و تو تذکر بدهند . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با اشکی که از دوریت بر چهره دارم / تو را تا صبح محشر دوست دارم . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یه آسمون گل قشنگ تقدیم یک نگاه تو / این دل تنهای غریب فدای روی ماه تو . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اینو من نباید بهت بگم ولی تو یه عیب خیلی بزرگ داری که نمی شه دوستت نداشت!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می نویسم این پیامک را به دوست
ای پیامک صورت او را ببوس . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگه عشقت کورم کنه مهم نیست، حس بودنت قشنگتر از دیدن دنیاست . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شنیدم بوسه پلی است میان قهر و آشتی
طالب شدم هی قهر کنیم هی آشتی!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یه گل برات فرستادم اگه نرسید ببین تو چقدر گلی که روش نشده بیاد !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می خوام برم ونیز
پیدا کنم یه میز
خیلی تر و تمیز
با یه چاقوی تیز
روش بنویسم یه ریز
دوستت دارم عزیز!

Monday, September 13, 2010

تقسیم 17 شتر

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند

وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.

وقتی ریاضی دان عاشق می شود!!!

منحنی قلب من، تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
 حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست 

چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور هشترودی)

10کلید طلایی برای رسیدن به آرزوهای درونی

1) قدرت برتری را انتخاب کنید که حقیقتاً و کاملاً شما را دوست می دارد و به شما عشق می ورزد. کسیکه قلباً به شما علاقه دارد و می خواهد تا شما از تمام خوشی ها و ثروت های جهان بهرمند گردید.

۲) هنگام طراحی نقشه رسیدن به موفیت، بهتر است از خوش بینی و توانمندی کمک بگیرید. یک تصویر ذهنی کاملاً روشن از آرزوهایتان مجسم کنید و سعی کنید در این راه دقیق، روشن و منحصر بفرد عمل کنید.

۳) هر زمان و هر لحظه حس کامیابی خود را زنده نگه دارید.
اجازه ندهید افکاری نظیر کمبود، محدودیت، و یا چشم و هم چشمی به ذهنتان وارد شوند. فقط با این حقیقت روبرو شوید که فراوانی بی حد و حصری در کائنات وجود دارد که برای همه افراد از جمله شما کفایت خواهد کرد.

۴) در افکار، گفتار و رفتار خود عقاید نیرومند، مثبت، و پشتوانه دهنده را به کار بندید.

۵) طبق چیزی که اعتقاد دارید درست است، عمل کنید. مطمئن باشید به هر چیزی که فکر می کنید، گسترش پیدا خواهد کرد؛ جایی که توجهتان را به آن معطوف میکنید، باید درست همان جایی باشد که آرزوهایتان در آن قرار گرفته اند.



۶) زمانیکه در مورد مسائل مالی صحبت می کنید همیشه از “حداقل” و ” یا بیشتر” نیز استفاده کنید. به عنوان مثال: “من هر ماه می توانم حداقل ۱۰۰هزار تومان و یا بیشتر پس انداز کنم.” به حقایق مالی خود “و یا بهتر” اضافه کنید. برای مثال: “من در حال حاضر یک مرسدس بنز ۵۰۰SL قرمز آلبالویی دارم که داخل آن کرم رنگ است یا بهتر.” سعی نکنید انرژی هایی که از سوی کائنات به سمت شما روانه هستند را محدود کنید.

۷) سعی کنید در همه موارد زندگی، گیرنده خوبی باشید. از هدایا، اسرار، و معجزات با روی باز استقبال کنید؛ و خیلی باز تر با مسائلی نظیر شادی، عشق و نعمت های فراوان برخورد کنید.

۸) قدردان نعمات زندگی خود باشید. هر تجربه، هر رابطه، و هر سکه ۱ ریالی که کسب می کنید، همه و همه هدایایی هستند که به آن شکل بخصوص خودشان را آشکار ساخته اند. می بایست نسبت به هدایایی که مانند سیلی پرخروش به سمت شما سرازیر می شوند، آگاهی داشته باشید و از تک تک آنها قدردانی نمایید.

۹) نسبت به خود و دیگران سخاوتمند باشید. هر چیزی که ببخشید دو مرتبه چند برابر شده و به خودتان باز می گردد و این نمودی از کائنات است که شما برای دریافت آن باید آماده و خواهان بوده و توانایی اش را داشته باشید.

۱۰) برای زمان حال خودتان را آماده کنید. اگر در گذشته باشید، احساس گناه و پشیمانی به شما دست خواهد داد. اگر زندگی خود را از آینده پر کنید، با ترس مواجه می شوید. شما حالا در زمان حال هستید و توانایی این امر را دارید که ثروتی بی حد و اندازه و نعماتی فراوانی را خلق کنید.

همچنانکه از این ۱۰ کلید استفاده می کنید، درهای موفقیت بزرگ شما گشوده میشوند تا سرمایه های بی پایان شخصی شما را به منسه ظهور بگذارند.
هر روز که از خواب بلند می شوید با خود عهد ببندید که سرمایه های درونی و موفقیت خود را بیش از پیش آشکار خواهید ساخت و طوری زندگی می کنید که زندگیتان سرشار از ثروت، فوق العادگی، دوست داشتن، جذابیت، سلامت و پر از تجربه های جدید باشد!
لذت ببرید و بدانید که شما استحقاقش را دارید .

هرچه را که به دانستن آن نیاز داشتم از کشتی نوح آموختم :

- از قایق جا نمانید
2- به خاطر بسپارید که همه ما در یک قایقیم (سرنوشت مشترک)
3- از قبل برنامه ریزی کنید. موقعی که نوح کشتی می ساخت از باران خبری نبود
4- خود را سالم و سرحال نگه دارید. امکان دارد در سن 60 سالگی کسی از شما بخواهد که دست به کار بزرگی بزنید
5- به حرف نقادان و عیب جویان گوش ندهید، به کاری که باید انجام دهید بچسبید
6- آینده تان را در جایی بلند مرتفع بنا کنید
7- برای رعایت مسائل ایمنی دوتایی سفر کنید
8- سرعت هیچ مزیتی ندارد، حلزون و یوزپلنگ هر دو در کشتی بودند
9- موقعی که دچار فشار روحی هستید، چندی روی آب غوطه خورید.
10- به خاطر بسپارید کشتی نوح را یک غیر حرفه ای ساخت و کشتی تایتانیک را حرفه ای ها ساختند !
11- هراسی از توفان به دل راه ندهید.
12- موقعی که با خدایید، همیشه رنگین کمانی در انتظارتان است

چند جمله مهم

زندگي مثل دوچرخه سواري مي مونه .. واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشي
جرج آلن: اگر كسي را دوست داري، به او بگو. زيرا قلبها معمولاً با كلماتي كه ناگفته مي‌مانند، مي‌شكنند
ميان انسان و شرافت رشته باريکي وجود دارد و اسم آن قول است
همه دوست دارند به بهشت بروند , اما كسي دوست ندارد بميرد. بهشت رفتن جرأت مردن ميخواهد.
شريف ترين دلها دلي است که انديشه ي آزار کسان درآن نباشد.  زرتشت
چارلي چاپلين: خوشبختي فاصله اين بدبختي است تا بدبختي ديگر.
روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یك پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد.
وقتي كه زندگي برات خيلي سخت شد، يادت باشه كه درياي آروم، ناخداي قهرمان نمي‌سازه.
همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
موفق كسي است كه با آجرهايي كه بطرفش پرتاب مي شود، يك بناي محكم بسازد
انيشتين: اگر انسان ها در طول عمر خويش ميزان كاركرد مغزشان يك ميليونيوم معده شان بود اكنون كره زمين تعريف ديگري داشت
تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است
زن مخلوقي است كه عميق تر ميبيند و مرد مخلوقي است كه دورتر را ميبيند
زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردنه

هیچ وقت زود قضاوت نکن ! ...

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

عجیب ترین مرگ های جهان ! ...

آرنولد بنت : داستان نویس انگلیسی(۱۸۶۷،۱۹۳۱) وی برای آنکه ثابت کند آب شهر پاریس از نظر بهداشتی کاملا سالم است، یک لیوان از آن را خورد و در اثر تیفوئید ناشی از آن در گذشت!

آگاتوکلس : خودکامه سراکیوز (۳۶۱، ۲۸۹ ق.م) در اثر قورت دادن خلال دندان خفه شد.

آلن پینکرتون : موسس آژانس کارآگاهی آمریکا (۱۸۱۹، ۱۸۸۴) هنگام نرمش صبحگاهی به زمین خورد و زبانش لای دندان ماند و زخم شد و در اثر قانقاریای ناشی از این زخم درگذشت.

آیزادورا دانکن : رقاص آمریکایی (۱۸۷۸، ۱۹۲۷) هنگامی که در اتومبیل بود، شال گردن بلندش به چرخ عقب اتومبیل گیر کرد و گردنش شکست و خفه شد.

اسکندر کبیر : پادشاه مقدونی (۳۵۶ ،۳۲۳ ق.م) به دنبال دو روز میگساری و عیاشی در اثر تب درگذشت.

الکساندر : پادشاه یونان (1۸۹۳ ۱۹۲۰) یک میمون خانگی گازش گرفت و در اثر عفونت خون در گذشت.

تامس آت وی : نمایشنامه نویس انگلیسی (۱۶۵۲، ۱۶۸۵) مرد فقیری بود. به دنبال روزها گرسنگی سرانجام یک گیته به دست آورد و با آن یک دست پیچ گوشت خرید و از شدت ولع همان لقمه دهان پرکن اول گلو گیرش شد و خفه اش کرد!

جان وینسون : ماجرا جوی بریتانیا (۱۵۵۷، ۱۶۲۹) وی در ۷۲ سالگی از اسب به زمین افتاد و میخی وارونه بر زمین افتاده بود، در سرش فرو رفت.

جروم ناپلئون بناپارت : آخرین بناپارت آمریکایی (۱۸۷۸، ۱۹۴۵) در سنترال پارک نیویورک، پایش به زنجیر سگ زنش گرفت و افتاد و در اثر زخم های حاصله در گذشت.

جورج دوک کلارنس : انگلیسی (۱۴۴۹،۱۴۷۸) به دستور برادرش ریچارد سوم در خمره شراب خفه شد.

جیمز داگلاس ارل مورتون : (۱۵۲۵،۱۵۸۱) بوسیله دستگاهی شبیه گیوتین که خودش آن را به اسکاتلندیان معرفی کرده بود، سر بریده شد.

رودولفونی یرو : ژنرال مکزیکی (۱۸۸۰، ۱۹۱۷) اسبش در شن روان گرفتار شد و سنگینی طلاهایی که به همراه داشت باعث فرو رفتن به درون ماسه شد.

زئوکسیس : نقاش یونان (قرن پنجم ق.م) به تصویری که از یک ساحره پیر کشیده بود آنقدر خندید که یکی از رگ هایش پاره شد و مرد!

ژراردونرال : نویسنده فرانسوی (۱۸۰۸ ،۱۸۵۵) با بند پیشبند، خودرا از تیر چراغ برق خیابان حلق آویز کرد.

فرانسیس بیکن : (۱۵۶۱،۱۶۲۶) براثر گرفتاری در یک سرمای ناگهانی گرفتار شد و درگذشت.

فالک فیتز وارن : چهارم بارون انگلیسی (۱۲۳۰، ۱۲۶۴) در بازگشت از یک جنگل، اسبش در باتلاق افتاد و فالک که زره پوشیده بود، در درون زره اش خفه شد.

کلادیوس اول : امپراتور روم (۵۴ ب م. ۱۰ ق.م) با یک پر آغشته به سم خفه شد.

کنت اریک مگنوس آندرئاس هرس ستنبورگ : (۱۸۶۰، ۱۸۹۵) این انگلیسی در اثر خشم ناشی از مستی، با سیخ بخاری به دوستش حمله کرد، اما خودش توی بخاری افتاد و سوخت.

گریگوری یفیموویچ راسپوتین : (۱۸۷۱،۱۹۱۶) وزنه ای به بدنش بستند و در رود نوا غرقش کردند.

لایونل جانسن : شاعر انگلیسی (۱۸۶۷ ،۱۹۰۲) از روی چهارپایه پشت بار به زمین افتاد و در اثر زخمهای حاصله در گذشت.

لنگی کالیر : کلکسیونر آمریکایی (۱۸۸۶،۱۹۴۷) در خانه خود و در تله ای مهلک درگذشت. تله را برای دستگیری دزدان کار گذاشته بود.

مارکوس لیسینیوس کراسوس : سیاستمدار رومی (۱۱۵، ۵۳ ق.م) این رهبر بدنام و صراف رمی به دست سربازان پارتی با ریختن طلای مذاب در حلقش درگذشت.

هنری اول : پادشاه انگلیسی (۱۰۶۸،۱۱۳۵) در اثر افراط در خوردن مارماهی دچار ناراحتی روده شد و مرد.

یوسف اشماعیلو : کشتی گیر ترک بر اثر سنگینی طلاهایی که به کمرش بسته بود در دریا غرق شد. چون نتوانست به راحتی شنا کند.

تامس می : مورخ انگلیسی (1۵۹۵ ۱۶۵۰) بر اثر بلعیدن غذای زیادی، خفه شد

Wednesday, June 23, 2010

دو شعر از محمد صالح علاء.

1-
گل نیلوفر آبی پشت پشت پلک من می خوابی؟
میشی آفتاب خصوصی واسه دلم بتابی
آروم آروم نازی نازی با دل تنگم می سازی
میبریم تا پشت ابرا سفر دور و درازی
روی کاغذای پاره می کشی نقش ستاره
نقش یک عاشق ابری که تو نقاشیت بباره


۲-
محبوب من آقايي کن منو به غلامي ببر
يه پول سياه بفروشمو دوباره مفتي بخر

ارزون ترين جنس حراجي ميشم
دور تو ميگردم و حاجي ميشم

قدرت

I am so strong because   
      I can think   
   I can fast   
And I can wait

یا لطیف

در اين زمانه بي هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال کلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
براي اين همه ناباور خيال پرست؟
به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص کند ماهي زلال پرست
رسيده ها چه غريب و نچيده مي افتند
به پاي هرزه علفهاي باغ کال پرست
رسيده ام به کمالي که جز اناالحق نيست
کمال دار براي من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاري ست
به چشم تنگي نا مردم زوال پرست
                                                           محمد علي بهمنی

Wednesday, May 12, 2010

تصاویری از خانه بیژن پاکزاد

بیژن پاکزاد موسس و مالک برند معروف بیژن است که در دنیای فشن بسیار محبوب و شناخته شده میباشد.
تا باز شدن کامل تصاویر شکیبا باشید.
 
 

هوش ایرانی

یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !

نقاشی بزرگترین پرتره دنیا به کمکGPS

 
شاید در نگاه اول تصور کنید این پرتره حاصل تلاش کودکی خردسال برای کشیدن نخستین نقاشیهای خود است٬ اما با دانستن داستان پشت آن احتمالآ به تحسین ایده ی جالب و بکر خالق آن خواهید پرداخت.
هفدهم مارس امسال اریک نوردنانکار٬ طراح و هنرمند سوئدی یک وسیله ی ردیابی
GPS(سامانه موقیت یاب جهانی به کمک ۲۴ ماهواره) را درون چمدانی قرار داد و آنرا به همراه مسیر دقیق از پیش تعیین شده ی خود به شرکت پست DHL تحویل داد.۵۵ روز بعد این چمدان به استکهلم بازگشت.سامانه GPS به صورت خودکار مسیر سفر این چمدان در دور دنیا را ثبت نمود.
اریک اطلاعات ثبت شده را به کامپیوتر خود وارد کرد و پرتره ای را که در بالا می بینید خلق نمود!به دلایل تکنیکی او مجبور بود این پرتره را تنها با استفاده از یک خط رسم کند.این خط غول آسا با عبور از
۶ قاره و ۶۲ کشور دنیا یک مسیر ۱۱۰۶۶۴ کیلومتری را پیموده تا بدین ترتیب با خلق این پرتره اریک را به شهرت جهانی برساند.

قهوه نمکی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"

علي كوچولو

مامان خسته از سر كار مياد خونه و علي كوچولو ميپره جلو ميگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علي كوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روي خودشون قفل كردن و....
مامان-خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش روجلوي بابا تعريف كن

سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه :خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله ....
بابا-بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور!
مامان-به بچه چي كار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه ....
بابا-تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته.
مامان-چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو محمود ميكني ...

دختر ماشین شناس!

چند روز پيش براي عوض کردن روغن ماشينم به مکانيکي رفته بودم ..که دختر خانومي 27-26 ساله وارد شد و به مکانیک گفت : 
ببخشيد آقا .... يه 710 ميخواستم ميشه لطف کنين بدين؟؟

مکانيک گفت :710 تا چي؟؟

دختر خانوم گفت : 710 ماشين من گم شده ..اگه ميشه يه دونه بدين !!

مکانيک گفت : 710 ؟؟ حالا اين 710 چي هست ؟؟

دختر خانوم که عصباني شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخي دارم ميگم يه 710 بده ...چون خانومم فکر ميکني حاليم نيست
? نه خوبم حاليمه. 

مکانيک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولي من نميدونم شما چيو ميگين؟؟


دختر خانوم که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت : بابا جون عجب مکانيک هستي تو ..هموني که وسط موتور ماشينه

..کارش نميدونم چيه ولي همه ماشين خارجی ها دارن اين قطعه رو .. مال منم هميشه بوده ...حالا من گمش کردم و يکي لازم دارم!!


مکانيکه که کلافه شده بود يه کاغذ داد به خانومه و گفت ميشه شکل اين قطعه رو بکشي اين جا؟؟


دختر خانوم هم با کلي ژست يه دايره کشيد و وسط اون نوشت 710 مکانيک يه نيگاهي به شاهکار نقاشي انداخت و يه نگاهی هم به موتور ماشين من که درش باز بود کرد و گفت : 



خانوم اين قطعه رو که ميگين تو اين ماشين هم هست؟؟ دختر خانوم باخوشحالي جيغي کشيد وگفت آره اوناش...!!!! ميدونين چي رو نشون داد؟؟.........

اين رو..............

عکسش رو گذاشتم ببينين ! 


.

.

.



.

.

.

.

.

.

.

.

.
 

راز خوشبختی

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.
 
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است.

اسراف محبت

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

Thursday, May 6, 2010

شهید دکتر علی شریعتی

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید، هر چند آنجا چیزی جز رنج و پشیمانی نباشداما، هرگز کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن!...

10 قدم برای جذب انسانها، ایده ها و فرصتهای عالی

1) حقیقت را بگویید

منظور این نیست که فقط دروغ نگویید. گفتن حقیقت حد مشخصی دارد، که با در نظر گرفتن آن هم خودتان احساس آزادی و راحتی خواهید کرد و هم دیگران به سمتتان جلب می شوند. باید سعی کنید حقیقت را از موضع عشق بگویید، نه از موضع قدرت یا ترس.


2) خودتان باشید


منطقی باشید. خودتان را به همان صورت که هستید قبول کنید. اگر ما این چیزی هستیم که اکنون هستیم، فقط به خاطر انتخاب هایی بوده که در زندگیمان کرده ایم. قبول کردن این مسئله این قدرت را به ما می دهد تا بتوانیم باز انتخاب کنیم. اگر خود را آنطور که واقعاً هستید به دیگران نشان دهید، ممکن است نتوانید بعضی ها را به سمت خود جذب کنید، اما مطمئن باشید که آنها را هم تحت تاثیر قرار می دهید.


3) در زمان حال زندگی کنید

اگر در زمان حال زندگی کنید، می توانید با جریان روز همراه باشید. مراقب آنچه در اطرافتان و به شما می گذرد، باشید. در زمان حال است که می توانید کسی یا چیزی را به خود جذب کنید، نه در گذشته یا آینده.


4) نگذارید با کمبود انرژی مواجه شوید

اگر امکانات برایتان فراهم باشد، همه کار می توانید انجام دهید. اما باید اول با گسترده کردن مرزهای خود، بالا بردن استانداردها و حل مسائل و مشکلات مربوط به گذشته موانع را از سر راهتان بردارید. تا آماده نباشید، قدرت جذب کردن به سراغتان نمی آید، پس خود را آماده کنید.


5) بر پیروزی فائق شوید


اکثر ما عقیده داریم که اگر ما پیروز شویم، دنیا به ما باخته است و اگر دنیا پیروز شود، ما باخته ایم. این درست نیست. سعی کنید از جنبه ای به مسائل نگاه کنید که همه امکان پیروز و موفق شدن را داشته باشند.

6) بخشیدن، گرفتن است


کاملاً صحیح است، لذت در بخشیدن است! همه ما چیزی برای بخشیدن و اهداء کردن داریم. پس شما هم ببخشید. اما اگر فکر می کنید چیز زیادی برای عرضه به دیگران ندارید، سعی کنید مهارتهای جدید یاد بگیرید. وقتی بتوانید کمی از خودتان و هدایایتان را به دیگران اهداء کنید، جذاب تر می شوید.


7) خودخواه باشید

بسیار از خود مراقبت کنید. تلاش کنید تا نیازهایتان را برآورده کنید. معمولاً وقتی به چیزی نیاز دارید، از شما فراری می شود. اما شما دست از تلاش برندارید. تا می توانید پول، عشق، شانس، دوست و...برای خود ذخیره کنید. با اینکار مثل آهن ربایی خواهید توانست آنچه نیاز دارید را به سمت خود جذب کنید.


8) هوشیاری خود را بالا ببرید

جذابیت پدیده ای بسیار دقیق و ظریف است. تا زمانیکه نتوانسته اید هوشیاریتان را درمورد خودتان، اطرافیانتان و طرز تفکرتان بالا ببرید، قادر نخواهد بود آن را به دست آورید.


9) مسئولیت پذیر باشید

ما آن چیزی را به سمت خود جذب می کنیم، که آمادگیش را داشته باشیم. با تلاش و کوشش، خود را برای بهترین ها آماده کنید. مسئولیت جذاب کردن خودتان بدون تلاش میسر نیست، اما مطئن باشید که نتیجه ی خوبی عایدتان خواهد شد.


10) از انجام دادن به بودن تغییر کنید


با دقت به آنچه انجامش می دهید، ببینید به چه کسی تبدیل می شوید. از چه رو اینکار را انجام می دهید، عشق یا ترس؟ چطور می توانید این را بفهمید؟ از نتیجه کار.


حال، سوال این است...

برای لذت بردن از یک زندگی راحت، ساده، آرام، با برکت، غنی و پرموفقیت، چه کار می کنید؟ آیا برای به دست آوردن زندگی دلخواه خود حاضرید به هر کاری تن دهید؟ حتی اگر اینکارها با آنچه اکنون می کنید کاملاً مغایر باشد؟

آرزوهاي عجيب يک مرد (طنز)

يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :
- چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنند ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مي گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟

دلایلی که باعث میشود تو زنی را دوست داشته باشی.

چتر حمایت او را احساس می کنی......................زمانی که خواهر توست.....


گرمای محبت او را احساس می کنی...............زمانی که دوست توست.....


هیجان و عشق او را احساس می کنی...............زمانی که عاشق توست.......


از خود گذشتگی او را احساس می کنی...........زمانی که همسر توست......


پرستش وایثار او را احساس می کنی..........زمانی که مادر توست....


دعای خیر او را احساس می کنی..........زمانی که مادر بزرگ توست


وباز هنوز او استقامت دارد..................


قلب او بسیارظریف و شکننده است..................


بسیار شوخ وشیطان..................


بسیار فریبا.................


بسیار بخشنده.................


بسیار خوش آهنگ..................


او یک زن است...................


او یک زندگی است.......................

آزمايش CIA

حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام کارهاي تروريستي کرد. اين کار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شرکت کردن در دوره ها بگيرند، چك شد.
پس از بررسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر مأمور CIA يكي از شرکت کنندگان را به دري بزرگ نزديك کرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بكش!»
مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
«حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك کنم.»
مأمور CIA نگاهي کرد و گفت : «مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد.»
بنابراين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش»
مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از ۵ دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت :
«من سعي کردم به او شليك کنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم.»
کارمند CIA پاسخ داد :
«نه! همسرت را بردار و به خانه برو.»
حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند :
«ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است. اين اسلحه را بگير و او را بكش.»
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك ١٢ گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي کرد گفت :
«شما بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقی است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد!»

یک وصیت نامه فوق خنده

بخونیدو بخندید !! مرده فکر همه چیزو کرده !!!


قبر مرا نيم متر کمتر عميق کنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديکتر باشم.


بعد از مرگم، انگشتهاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد.


به پزشک قانوني بگوييد روح مرا کالبدشکافي کند، من به آن مشکوکم!


ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاري کنند.


عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب کيدا ممنوع است.


بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا کنم.


کارت شناسايي مرا لاي کفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!


مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.


روي تابوت و کفن من بنويسيد: اين عاقبت کسي است که زگهواره تا گور دانش بجست.


دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنيد!


کساني که زير تابوت مرا ميگيرند، بايد هم قد باشند.


شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهيد.


گواهينامه رانندگيم را به يک آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.


در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنيد تا همه به گريه بيفتند.


از اينکه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش ميطلبم.


به مرده شوي بگوييد مرا با چوبک بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.


چون تمام آرزوهايم را به گور ميبرم، سعي کنيد قبر مرا بزرگ بسازيد که جاي جسدم باش .