Wednesday, May 12, 2010
هوش ایرانی
یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !
نقاشی بزرگترین پرتره دنیا به کمکGPS

شاید در نگاه اول تصور کنید این پرتره حاصل تلاش کودکی خردسال برای کشیدن نخستین نقاشیهای خود است٬ اما با دانستن داستان پشت آن احتمالآ به تحسین ایده ی جالب و بکر خالق آن خواهید پرداخت.
هفدهم مارس امسال اریک نوردنانکار٬ طراح و هنرمند سوئدی یک وسیله ی ردیابی GPS(سامانه موقیت یاب جهانی به کمک ۲۴ ماهواره) را درون چمدانی قرار داد و آنرا به همراه مسیر دقیق از پیش تعیین شده ی خود به شرکت پست DHL تحویل داد.۵۵ روز بعد این چمدان به استکهلم بازگشت.سامانه GPS به صورت خودکار مسیر سفر این چمدان در دور دنیا را ثبت نمود.
اریک اطلاعات ثبت شده را به کامپیوتر خود وارد کرد و پرتره ای را که در بالا می بینید خلق نمود!به دلایل تکنیکی او مجبور بود این پرتره را تنها با استفاده از یک خط رسم کند.این خط غول آسا با عبور از ۶ قاره و ۶۲ کشور دنیا یک مسیر ۱۱۰۶۶۴ کیلومتری را پیموده تا بدین ترتیب با خلق این پرتره اریک را به شهرت جهانی برساند.
هفدهم مارس امسال اریک نوردنانکار٬ طراح و هنرمند سوئدی یک وسیله ی ردیابی GPS(سامانه موقیت یاب جهانی به کمک ۲۴ ماهواره) را درون چمدانی قرار داد و آنرا به همراه مسیر دقیق از پیش تعیین شده ی خود به شرکت پست DHL تحویل داد.۵۵ روز بعد این چمدان به استکهلم بازگشت.سامانه GPS به صورت خودکار مسیر سفر این چمدان در دور دنیا را ثبت نمود.
اریک اطلاعات ثبت شده را به کامپیوتر خود وارد کرد و پرتره ای را که در بالا می بینید خلق نمود!به دلایل تکنیکی او مجبور بود این پرتره را تنها با استفاده از یک خط رسم کند.این خط غول آسا با عبور از ۶ قاره و ۶۲ کشور دنیا یک مسیر ۱۱۰۶۶۴ کیلومتری را پیموده تا بدین ترتیب با خلق این پرتره اریک را به شهرت جهانی برساند.
قهوه نمکی
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"
علي كوچولو
مامان خسته از سر كار مياد خونه و علي كوچولو ميپره جلو ميگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علي كوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روي خودشون قفل كردن و....
مامان-خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش روجلوي بابا تعريف كن
سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه :خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله ....
بابا-بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور!
مامان-به بچه چي كار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه ....
بابا-تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته.
مامان-چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو محمود ميكني ...
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علي كوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روي خودشون قفل كردن و....
مامان-خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش روجلوي بابا تعريف كن
سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه :خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله ....
بابا-بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور!
مامان-به بچه چي كار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه ....
بابا-تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته.
مامان-چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو محمود ميكني ...
دختر ماشین شناس!
چند روز پيش براي عوض کردن روغن ماشينم به مکانيکي رفته بودم ..که دختر خانومي 27-26 ساله وارد شد و به مکانیک گفت :
ببخشيد آقا .... يه 710 ميخواستم ميشه لطف کنين بدين؟؟
مکانيک گفت :710 تا چي؟؟
دختر خانوم گفت : 710 ماشين من گم شده ..اگه ميشه يه دونه بدين !!
مکانيک گفت : 710 ؟؟ حالا اين 710 چي هست ؟؟
دختر خانوم که عصباني شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخي دارم ميگم يه 710 بده ...چون خانومم فکر ميکني حاليم نيست? نه خوبم حاليمه.
مکانيک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولي من نميدونم شما چيو ميگين؟؟
دختر خانوم که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت : بابا جون عجب مکانيک هستي تو ..هموني که وسط موتور ماشينه
..کارش نميدونم چيه ولي همه ماشين خارجی ها دارن اين قطعه رو .. مال منم هميشه بوده ...حالا من گمش کردم و يکي لازم دارم!!
مکانيکه که کلافه شده بود يه کاغذ داد به خانومه و گفت ميشه شکل اين قطعه رو بکشي اين جا؟؟
دختر خانوم هم با کلي ژست يه دايره کشيد و وسط اون نوشت 710 مکانيک يه نيگاهي به شاهکار نقاشي انداخت و يه نگاهی هم به موتور ماشين من که درش باز بود کرد و گفت :
خانوم اين قطعه رو که ميگين تو اين ماشين هم هست؟؟ دختر خانوم باخوشحالي جيغي کشيد وگفت آره اوناش...!!!! ميدونين چي رو نشون داد؟؟.........
اين رو..............
عکسش رو گذاشتم ببينين !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مکانيک گفت :710 تا چي؟؟
دختر خانوم گفت : 710 ماشين من گم شده ..اگه ميشه يه دونه بدين !!
مکانيک گفت : 710 ؟؟ حالا اين 710 چي هست ؟؟
دختر خانوم که عصباني شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخي دارم ميگم يه 710 بده ...چون خانومم فکر ميکني حاليم نيست? نه خوبم حاليمه.
مکانيک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولي من نميدونم شما چيو ميگين؟؟
دختر خانوم که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت : بابا جون عجب مکانيک هستي تو ..هموني که وسط موتور ماشينه
..کارش نميدونم چيه ولي همه ماشين خارجی ها دارن اين قطعه رو .. مال منم هميشه بوده ...حالا من گمش کردم و يکي لازم دارم!!
مکانيکه که کلافه شده بود يه کاغذ داد به خانومه و گفت ميشه شکل اين قطعه رو بکشي اين جا؟؟
دختر خانوم هم با کلي ژست يه دايره کشيد و وسط اون نوشت 710 مکانيک يه نيگاهي به شاهکار نقاشي انداخت و يه نگاهی هم به موتور ماشين من که درش باز بود کرد و گفت :
خانوم اين قطعه رو که ميگين تو اين ماشين هم هست؟؟ دختر خانوم باخوشحالي جيغي کشيد وگفت آره اوناش...!!!! ميدونين چي رو نشون داد؟؟.........
اين رو..............
عکسش رو گذاشتم ببينين !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
راز خوشبختی
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است.
اسراف محبت
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
Thursday, May 6, 2010
شهید دکتر علی شریعتی
بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید، هر چند آنجا چیزی جز رنج و پشیمانی نباشداما، هرگز کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن!...
10 قدم برای جذب انسانها، ایده ها و فرصتهای عالی
1) حقیقت را بگویید
منظور این نیست که فقط دروغ نگویید. گفتن حقیقت حد مشخصی دارد، که با در نظر گرفتن آن هم خودتان احساس آزادی و راحتی خواهید کرد و هم دیگران به سمتتان جلب می شوند. باید سعی کنید حقیقت را از موضع عشق بگویید، نه از موضع قدرت یا ترس.
2) خودتان باشید
منطقی باشید. خودتان را به همان صورت که هستید قبول کنید. اگر ما این چیزی هستیم که اکنون هستیم، فقط به خاطر انتخاب هایی بوده که در زندگیمان کرده ایم. قبول کردن این مسئله این قدرت را به ما می دهد تا بتوانیم باز انتخاب کنیم. اگر خود را آنطور که واقعاً هستید به دیگران نشان دهید، ممکن است نتوانید بعضی ها را به سمت خود جذب کنید، اما مطمئن باشید که آنها را هم تحت تاثیر قرار می دهید.
3) در زمان حال زندگی کنید
اگر در زمان حال زندگی کنید، می توانید با جریان روز همراه باشید. مراقب آنچه در اطرافتان و به شما می گذرد، باشید. در زمان حال است که می توانید کسی یا چیزی را به خود جذب کنید، نه در گذشته یا آینده.
4) نگذارید با کمبود انرژی مواجه شوید
اگر امکانات برایتان فراهم باشد، همه کار می توانید انجام دهید. اما باید اول با گسترده کردن مرزهای خود، بالا بردن استانداردها و حل مسائل و مشکلات مربوط به گذشته موانع را از سر راهتان بردارید. تا آماده نباشید، قدرت جذب کردن به سراغتان نمی آید، پس خود را آماده کنید.
5) بر پیروزی فائق شوید
اکثر ما عقیده داریم که اگر ما پیروز شویم، دنیا به ما باخته است و اگر دنیا پیروز شود، ما باخته ایم. این درست نیست. سعی کنید از جنبه ای به مسائل نگاه کنید که همه امکان پیروز و موفق شدن را داشته باشند.
6) بخشیدن، گرفتن است
کاملاً صحیح است، لذت در بخشیدن است! همه ما چیزی برای بخشیدن و اهداء کردن داریم. پس شما هم ببخشید. اما اگر فکر می کنید چیز زیادی برای عرضه به دیگران ندارید، سعی کنید مهارتهای جدید یاد بگیرید. وقتی بتوانید کمی از خودتان و هدایایتان را به دیگران اهداء کنید، جذاب تر می شوید.
7) خودخواه باشید
بسیار از خود مراقبت کنید. تلاش کنید تا نیازهایتان را برآورده کنید. معمولاً وقتی به چیزی نیاز دارید، از شما فراری می شود. اما شما دست از تلاش برندارید. تا می توانید پول، عشق، شانس، دوست و...برای خود ذخیره کنید. با اینکار مثل آهن ربایی خواهید توانست آنچه نیاز دارید را به سمت خود جذب کنید.
8) هوشیاری خود را بالا ببرید
جذابیت پدیده ای بسیار دقیق و ظریف است. تا زمانیکه نتوانسته اید هوشیاریتان را درمورد خودتان، اطرافیانتان و طرز تفکرتان بالا ببرید، قادر نخواهد بود آن را به دست آورید.
9) مسئولیت پذیر باشید
ما آن چیزی را به سمت خود جذب می کنیم، که آمادگیش را داشته باشیم. با تلاش و کوشش، خود را برای بهترین ها آماده کنید. مسئولیت جذاب کردن خودتان بدون تلاش میسر نیست، اما مطئن باشید که نتیجه ی خوبی عایدتان خواهد شد.
10) از انجام دادن به بودن تغییر کنید
با دقت به آنچه انجامش می دهید، ببینید به چه کسی تبدیل می شوید. از چه رو اینکار را انجام می دهید، عشق یا ترس؟ چطور می توانید این را بفهمید؟ از نتیجه کار.
حال، سوال این است...
برای لذت بردن از یک زندگی راحت، ساده، آرام، با برکت، غنی و پرموفقیت، چه کار می کنید؟ آیا برای به دست آوردن زندگی دلخواه خود حاضرید به هر کاری تن دهید؟ حتی اگر اینکارها با آنچه اکنون می کنید کاملاً مغایر باشد؟
منظور این نیست که فقط دروغ نگویید. گفتن حقیقت حد مشخصی دارد، که با در نظر گرفتن آن هم خودتان احساس آزادی و راحتی خواهید کرد و هم دیگران به سمتتان جلب می شوند. باید سعی کنید حقیقت را از موضع عشق بگویید، نه از موضع قدرت یا ترس.
2) خودتان باشید
منطقی باشید. خودتان را به همان صورت که هستید قبول کنید. اگر ما این چیزی هستیم که اکنون هستیم، فقط به خاطر انتخاب هایی بوده که در زندگیمان کرده ایم. قبول کردن این مسئله این قدرت را به ما می دهد تا بتوانیم باز انتخاب کنیم. اگر خود را آنطور که واقعاً هستید به دیگران نشان دهید، ممکن است نتوانید بعضی ها را به سمت خود جذب کنید، اما مطمئن باشید که آنها را هم تحت تاثیر قرار می دهید.
3) در زمان حال زندگی کنید
اگر در زمان حال زندگی کنید، می توانید با جریان روز همراه باشید. مراقب آنچه در اطرافتان و به شما می گذرد، باشید. در زمان حال است که می توانید کسی یا چیزی را به خود جذب کنید، نه در گذشته یا آینده.
4) نگذارید با کمبود انرژی مواجه شوید
اگر امکانات برایتان فراهم باشد، همه کار می توانید انجام دهید. اما باید اول با گسترده کردن مرزهای خود، بالا بردن استانداردها و حل مسائل و مشکلات مربوط به گذشته موانع را از سر راهتان بردارید. تا آماده نباشید، قدرت جذب کردن به سراغتان نمی آید، پس خود را آماده کنید.
5) بر پیروزی فائق شوید
اکثر ما عقیده داریم که اگر ما پیروز شویم، دنیا به ما باخته است و اگر دنیا پیروز شود، ما باخته ایم. این درست نیست. سعی کنید از جنبه ای به مسائل نگاه کنید که همه امکان پیروز و موفق شدن را داشته باشند.
6) بخشیدن، گرفتن است
کاملاً صحیح است، لذت در بخشیدن است! همه ما چیزی برای بخشیدن و اهداء کردن داریم. پس شما هم ببخشید. اما اگر فکر می کنید چیز زیادی برای عرضه به دیگران ندارید، سعی کنید مهارتهای جدید یاد بگیرید. وقتی بتوانید کمی از خودتان و هدایایتان را به دیگران اهداء کنید، جذاب تر می شوید.
7) خودخواه باشید
بسیار از خود مراقبت کنید. تلاش کنید تا نیازهایتان را برآورده کنید. معمولاً وقتی به چیزی نیاز دارید، از شما فراری می شود. اما شما دست از تلاش برندارید. تا می توانید پول، عشق، شانس، دوست و...برای خود ذخیره کنید. با اینکار مثل آهن ربایی خواهید توانست آنچه نیاز دارید را به سمت خود جذب کنید.
8) هوشیاری خود را بالا ببرید
جذابیت پدیده ای بسیار دقیق و ظریف است. تا زمانیکه نتوانسته اید هوشیاریتان را درمورد خودتان، اطرافیانتان و طرز تفکرتان بالا ببرید، قادر نخواهد بود آن را به دست آورید.
9) مسئولیت پذیر باشید
ما آن چیزی را به سمت خود جذب می کنیم، که آمادگیش را داشته باشیم. با تلاش و کوشش، خود را برای بهترین ها آماده کنید. مسئولیت جذاب کردن خودتان بدون تلاش میسر نیست، اما مطئن باشید که نتیجه ی خوبی عایدتان خواهد شد.
10) از انجام دادن به بودن تغییر کنید
با دقت به آنچه انجامش می دهید، ببینید به چه کسی تبدیل می شوید. از چه رو اینکار را انجام می دهید، عشق یا ترس؟ چطور می توانید این را بفهمید؟ از نتیجه کار.
حال، سوال این است...
برای لذت بردن از یک زندگی راحت، ساده، آرام، با برکت، غنی و پرموفقیت، چه کار می کنید؟ آیا برای به دست آوردن زندگی دلخواه خود حاضرید به هر کاری تن دهید؟ حتی اگر اینکارها با آنچه اکنون می کنید کاملاً مغایر باشد؟
آرزوهاي عجيب يک مرد (طنز)
يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :
- چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنند ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مي گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :
- چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنند ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مي گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه : اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟
دلایلی که باعث میشود تو زنی را دوست داشته باشی.


گرمای محبت او را احساس می کنی...............زمانی که دوست توست.....

هیجان و عشق او را احساس می کنی...............زمانی که عاشق توست.......

از خود گذشتگی او را احساس می کنی...........زمانی که همسر توست......

پرستش وایثار او را احساس می کنی..........زمانی که مادر توست....

دعای خیر او را احساس می کنی..........زمانی که مادر بزرگ توست

وباز هنوز او استقامت دارد..................

قلب او بسیارظریف و شکننده است..................

بسیار شوخ وشیطان..................

بسیار فریبا.................

بسیار بخشنده.................

بسیار خوش آهنگ..................

او یک زن است...................

او یک زندگی است.......................
آزمايش CIA
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام کارهاي تروريستي کرد. اين کار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شرکت کردن در دوره ها بگيرند، چك شد.
پس از بررسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر مأمور CIA يكي از شرکت کنندگان را به دري بزرگ نزديك کرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بكش!»
مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
«حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك کنم.»
مأمور CIA نگاهي کرد و گفت : «مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد.»
بنابراين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش»
مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از ۵ دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت :
«من سعي کردم به او شليك کنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم.»
کارمند CIA پاسخ داد :
«نه! همسرت را بردار و به خانه برو.»
حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند :
«ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است. اين اسلحه را بگير و او را بكش.»
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك ١٢ گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي کرد گفت :
«شما بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقی است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد!»
پس از بررسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر مأمور CIA يكي از شرکت کنندگان را به دري بزرگ نزديك کرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بكش!»
مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
«حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك کنم.»
مأمور CIA نگاهي کرد و گفت : «مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد.»
بنابراين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند :
«ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش»
مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از ۵ دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت :
«من سعي کردم به او شليك کنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم.»
کارمند CIA پاسخ داد :
«نه! همسرت را بردار و به خانه برو.»
حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند :
«ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است. اين اسلحه را بگير و او را بكش.»
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك ١٢ گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي کرد گفت :
«شما بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقی است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد!»
یک وصیت نامه فوق خنده
بخونیدو بخندید !!
مرده فکر همه چیزو کرده !!! 

قبر مرا نيم متر کمتر عميق کنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد.
به پزشک قانوني بگوييد روح مرا کالبدشکافي کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاري کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب کيدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسايي مرا لاي کفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!
مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.
روي تابوت و کفن من بنويسيد: اين عاقبت کسي است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنيد!
کساني که زير تابوت مرا ميگيرند، بايد هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهيد.
گواهينامه رانندگيم را به يک آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنيد تا همه به گريه بيفتند.
از اينکه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش ميطلبم.
به مرده شوي بگوييد مرا با چوبک بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.
چون تمام آرزوهايم را به گور ميبرم، سعي کنيد قبر مرا بزرگ بسازيد که جاي جسدم باش .



قبر مرا نيم متر کمتر عميق کنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشتنگاري قرار دهيد.

به پزشک قانوني بگوييد روح مرا کالبدشکافي کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاري کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب کيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسايي مرا لاي کفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و کفن من بنويسيد: اين عاقبت کسي است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنيد!

کساني که زير تابوت مرا ميگيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يک آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينکه نميتوانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش ميطلبم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبک بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور ميبرم، سعي کنيد قبر مرا بزرگ بسازيد که جاي جسدم باش .

Subscribe to:
Posts (Atom)